عاشقانه ها
داستان,شعر عاشقانه
عاشقانه


هر که آید گوید
   گریه کن، تسکین است
      گریه آرام دل غمگین است

 

چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم

ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
 من و آرام دل غمگینم

نوشته شده توسط باران سه شنبه 23 / 7 / 1391برچسب:, (1:50) |
مرگ و زندگي

 

مرگ به زندگی گفت: چرا خیلی ها من را دوست ندارند؟

زندگی پاسخ داد: برای اکثر انسانها، من دروغم و تو حقیقتی. هیچکس حقیقت را دوست ندارد. اما هستند کسانی که تو را هم دوست داشته باشند.

 

مرگ گفت: بله. برای کسانی که حقیقت تو را دیده اند، من دروغی بیش نیستم...

 

 

نوشته شده توسط باران شنبه 17 / 5 / 1391برچسب:, (11:28) |
تنهایی

 

 باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی…
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بو
دن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیرآمدن!!
!

 

 

 

 

 

 

نوشته شده توسط باران شنبه 22 / 1 / 1391برچسب:, (13:28) |
قصه عشق

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند



غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند!

نوشته شده توسط باران سه شنبه 7 / 12 / 1390برچسب:, (15:46) |
عشق

 

چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید

وبجاش یه زخم همیشگی رو قلبت بهت هدیه داد زل بزنی

وبجای اینکه لبریز کینه و نفرت شی حس کنی که هنوزم دوسش داری...

چقدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش

همه ی جودت له شده ...

چقدرسخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی

جز سلام نتونی بهش بگی ...

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه

اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری...

چقدر سخته گل ارزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزاربار تو خودت بشکنی

و اونوقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبارک...

چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید

وبجاش یه زخم همیشگی رو قلبت بهت هدیه داد زل بزنی

وبجای اینکه لبریز کینه و نفرت شی حس کنی که هنوزم دوسش داری...

چقدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش

همه ی جودت له شده ...

چقدرسخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی

جز سلام نتونی بهش بگی ...

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه

اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری...

چقدر سخته گل ارزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزاربار تو خودت بشکنی

و اونوقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبارک...

 

نوشته شده توسط باران یک شنبه 5 / 12 / 1390برچسب:, (18:36) |
تنها

یه روز بهم گفت :میخوام با هات دوست بشم .

آخه من اینجا خیلی تنهام….

بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..

یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم آخه میدونی من اینجا خیلی 
تنهام..

بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..

یه روز دیگه بهم گفت: میخوام برم یه جای دور?جایی که هیچ مزاحمی نباشه. 
وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا.آخه میدونی من اونجا خیلی تنهام…

بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..

یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی من 
اینجاخیلی تنهام…

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی 
تنهام…..

یه روز تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه 
میدونی من اینجا خیلی تنهام…

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی 
تنهام…..

حالا اون دیگه تنها نیست و از این بابت خوشحالم.چیزی که بیشتر از این 
خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه 
من
تنهای تنهام…..

نوشته شده توسط باران یک شنبه 5 / 12 / 1390برچسب:, (18:21) |
سکوت

 

بر هر چه می نویسم خط می کشم. نمی دانم چگونه حال خود را توصیف کنم. از تنهاییم بگویم می گویند خدا هست. از سکوتم بگویم می گویند تو که حرف می زنی. از بغضم بگویم می گویند تو گاهی می خندی. و من همه ی این ها را می دانم. می دانم که در تنهایی خدایی هم هست و خداست که فقط تنهاترین است. می دانم که سکوتم را هر روز می شکنم و می دانم که هر روز به دلایلی ممکن است بخندم. اما کاش می توانستم احساسم را به گونه ای بیان کنم که معنی تنهایی، سکوت و بغض مرا می شد درک کرد.

 

 

 

 

خیلی سخت می توان فهمید که وقتی در میان جمع دوستانی و احساس تنهایی می کنی یعنی چه. سخت می توان فهمید که از سکوت خیره ماندن یعنی چه و سخت می توان فهمید بغضی را در گلو نگه داشتن یعنی چه. احساس می کنم باز هم هر چه بنویسم و وصف کنم نمی توان آنچه که در احساسم هست را بیان کنم و سخت تر از این چه می تواند باشد؟

 

 

 

فکر کردن به اینکه از چه بنویسم آنقدر برایم سخت است که میل خود را از نوشتن از دست می دهم. و حتی فکر کردن برایم آنقدر سخت شده که به جای آن مات و مبهوت به یک جا خیره می مانم و سر و صدای اطرافم برایم گنگ و نامفهوم می شود به گونه ای که دیگر احساس می کنم گوش هایم سنگین شده و صداها را مثل سابق خوب نمی شنوند. گاهی می ترسم که آخر دیوانه شوم. آنقدر در سکوت تأملاتم فرو می روم و آنقدر درد دل هایم را برای کسی نگفته ام که دیگر صدایم به درستی هجا نمی شود. دیگر به حال خود نیستم به محض اینکه یک جمله را می خوانم و به جمله بعد می روم آن را فراموش می کنم. می دانم از حافظه ام نیست از بس که در خود گور و گم شده ام به این وضع افتاده ام. حالم اصلاً خوب نیست.

 

 

                    

 

                     کاش کسی بود حرف هایم را می شنید و می فهمید و به آن ها نمی خندید.

 

                                                               کاش جرئت بیان حرف هایم را برای کسی داشتم.

 

 

                                                                                         

                                                                                   نوشتن دیگر آرامم نمی کند....

نوشته شده توسط باران دو شنبه 29 / 11 / 1390برچسب:, (11:4) |

 

 

 

 

 

نوشته شده توسط باران شنبه 25 / 11 / 1390برچسب:, (11:15) |
والنتاین

همه به زخمشون دستمال میبندن اما من

به زخمم دل بستم!

والنتاین بر زخم زندگیم مبارک!!!

 

 

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

نوشته شده توسط باران شنبه 25 / 11 / 1390برچسب:, (11:1) |
تاریخچه والنتاین

ولنتاین در قرن اول میلادی در روم زندگی می كرد.

در آن زمان روم تحت سلطه پادشاهی جنگجو به نام كلادسیوس بود كه دوست داشت سربازان برای حضور سپاهش در جنگ داوطلب شوند ولی مردها نمیخواستند بجگند، و كلادسیوس این كمبود سرباز را ناشی از سستی مردها در ترك عشق می دانست، پس همه نامزدی ها و ازدواج ها ملغی اعلام كرد، همانطور كه گفته شد ولنتاین كه در آن زمان یك كشیش بود با او به مبارزه برخاست و به همراه ماریوس مقدس عزم خود را جزم كردند تا زوج های جوان را به طور سری به عقد هم درآورند
پس از با خبر شدنِ پادشاه از این قضیه برای سر والنتین مقدس جایزه تعیین شد و او زندانی شد.
وقتی در زندان بود بسیاری از كسانی كه او آنها را به عقد هم در آورده بود به دیدنش رفتند.
آنها گل و نامه های محبت آمیز خود را از بالای دیوار زندان پرتاب می كردند.
تا اینكه سرانجام در روز 14 فوریه سال 269 قبل از میلاد به قتل رسید.
یكی از ملاقات كنندگان او دختر زندانبان بود، روزها به دیدارش می آمد و چند ساعتی با هم صحبت میكردند
روزی كه قرار بود والنتین كشته شود نامه ای برای تشكر از دختر زندانبان نوشت كه با جمله “Love from your valentine” خاتمه یافت.
 

 

 

                                                               

نوشته شده توسط باران شنبه 25 / 11 / 1390برچسب:, (10:28) |
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

 

 عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، 

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن 

را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها 

تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که

مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.

…… دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم

قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم

چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست

عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند

دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است

درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند

نوشته شده توسط باران سه شنبه 23 / 11 / 1390برچسب:, (14:57) |
نگو مرا نمیخواهی

نگو مرا نمیخواهی ، منی که به پایت نشستم و با همه چیز ساختم
نگو مرا نمیخواهی ، تو نمیدانی از انتظار به تو رسیدن تا انتظار تو را دیدن همه ی موهایم سپید شد
نگو مرا نمیخواهی ، تو که حرفهای مرا نمیخوانی ،تو که نگفتی تا آخرش نمیمانی ، منی که دلم خوش بود به اینکه تو را دارم تا همیشه….
نگو مرا نمیخواهی ، من که میخواهمت ، من که دلم همیشه در پی تو بوده و همیشه دلم میخواست یکی مثل تو را داشته باشم
نگو مرا نمیخواهی ، حالا وقتش نیست که مرا نخواهی ، حالا وقتش نیست که مرا دور بیندازی
حالا دیگر کار از کار گذشته ، دلم بدجور به تو دلبسته ، نا امیدش نکن ، دلم عاشق است بیش از این این خانه عاشقانه را ویران نکن ،دیگر بس است ، از حالا با ما مدارا کن….
نگو مرا نمیخواهی ، تویی که از آغاز گفتی تا ابد مرا میخواهی ، در کنارم میمانی و هیچگاه شعر تلخ رفتن را نمیخوانی
حالا که دیگر دلم عاشقت شده و همه را به خاطر تو رها کرده میگویی مرا نمیخواهی؟
قید همه کس را زدم به خاطرت ، من که اینجا ندارمت ، اینجا نمیبینمت، نیستی انگار دیگر در کنار دلم ، کجایی ؟ فریاد نمیخواهم ، سکوت کن تا بشنوم صدای نفسهایت
نگو مرا نمیخواهی ، نگو که دلم میلرزد ، باران در پشت پنجره چشمانم میزند، هیچکس جز تو نمیتواند به من آرامش دهد ، نگو مرا نمیخواهی که میمیرم ، نگو ، نمیخواهم بشنوم که بی تو باید دستهای غم را بگیرم
نگو مرا نمیخواهی ، که اگر نخواهی من نیز دنیا را نمیخواهم ، اگر مرا نخواهی همه دنیا را زیر پا میگذارم و دیوانه میشوم  ….
حالا بیا و ببین دل عاشقم را ، نگو مرا نمیخواهی ، تو خوب میشناسی این دل دیوانه ام را….
که اگر دیوانه شد ، دنیا را بهم میریزد….حالا بیا و آرامش کن ، به عشق و محبتهایت گرفتارم

نوشته شده توسط باران شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:, (16:51) |
همیشه باش عشق من

 

همیشه باش که بی تو عذاب میکشم ، نمیتوانم سختی های دنیا را بی تو روی دوش بکشم!
همیشه باش که بدجور نیاز دارم به تو ، باز هم محبتی به قلبم کن که زندگی ام را مدیونم به تو
تو آمدی و عشق را دوباره پیدا کردم ، آن عشق بی معنا برایم بامعنا شد و همین شد که قلبم دوباره جان گرفت…
بمان و یاری کن مرا ، تا پایان این راه همراهی کن مرا، نگذار تنها بمانم ، نگذار در این راه بی همسفر باقی بمانم
بیا و در حق دلم عاشقی کن ، بیا و برای یک بار هم که شده عشق را آنطور که هست برایم معنی کن
بس که دلم دست این و آن افتاد کهنه شد ، عمری از احساسم گذشت و پیر شد ، دیگر نه طاقت دوباره شکستن را دارم ، نه حس دوباره ساختن را….
درک کن ، میترسم ، بس که دلم زیر پاهای بی محبت دیگران افتاد و له شد ، زندگی برایم یک داستان بدون عشق شد ….
تو آمدی و باز هم فکرم درگیر شد ، دلم به لرزه افتاد و لحظات با تو بودن نفسگیر شد
به خدا دیگر طاقت ندارم ، بس که شکسته ام دیگر جایی برای غمهای تازه ندارم ، بس که خسته ام ،نفسی برای فرار از خستگی ندارم
دل بسته ام به تو و نگاهی کن به من ،شک نکن به احساسات قلب من ….
دستانم بگیر و آرامم کن ، با قلب شکسته ام مدارا کن ، اینک که با توام ، اینک که دلم را به دریای دلت زدم و محو امواج توام ، مرا با دستهای خودت غرق نکن….
همیشه باش که بی تو عذاب میکشم ، امروز از ته دل  با من باش،که بی تو همان تنها و دلشکسته دیروز میشوم

 

نوشته شده توسط باران شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:, (16:30) |
روزگار

 

 

روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم

سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده

هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم

سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم

امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند

باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره

هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم

وای از آن روز می ترسم

می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد

نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟

نوشته شده توسط باران شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:, (16:18) |
دلتنگی

 

مي ترسم از نبودنت...

و از بودنت بيشتر!!!

 

 

 

نداشتن تو ويرانم ميكند...

 

 

 

 

 

و داشتنت متوقفم!!!

وقتي نيستي كسي را نمي خواهم.

و وقتي هستي" تو را" می خواهم.

رنگهايم بي تو سياه است ،و در كنارت خاكستري ام

خداحافظي ات به جنونم مي كشاند...

و سلامت به پريشانيم!؟!

بي تو دلتنگم و با تو بي قرار....

بي تو خسته ام و با تو در فرار...

در خيال من بمان

از كنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت....

 

نوشته شده توسط باران چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:, (1:58) |
دوست داشتن

دوست داشتن گفتن آن چیز است که هرگز نخواهی گفت,

دوست داشتن یعنی ماندن وفکر کردن به اینکه کجا هستی

دوست داشتن یعنی اینکه در آغوشش گرفته و زمان را فراموش میکنی

برای دوست داشتنت به جستجو خواهم پرداخت تا مرز دنیاها

برای دوست داشتنت تو را از غروب خواهم خواست تا بتوانم لمست کنم

برای دوست داشتنم زندگیم را به تو خواهم داد تنها برای بوسیدنت

دوست داشتن یعنی وقتی که اسمش را مینویسی دستهایت به لرزش می افتد

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

نوشته شده توسط باران سه شنبه 16 / 11 / 1390برچسب:, (17:43) |
حرف دل

گاهی دلم میخواهد بدانی حال من چگونه است اما بدان من همیشه حال تورا میدانم اغلب

دلم برایت تنگ میشود هر لحظه یکبار تنفست میکنم جای تعجب نیست یک دیوانه دارد

با تو حرف میزند خودت قضاوت کن که اول دیوانه نبود و حال خوشحال است که تو دیوانه اش

کردی ای وحی محض,ای الهام تمام,ای خود حقیقت دیروز آسمان به خاطر دخترکی معصوم

که رویاهای عاشقانه اش برای همیشه میان شدت اعتمادبه مسافری رهگذر جا ماند

نقل های سپید بر سرمان ریخت تا دخترک یک بار دیگر هم که شده بخش کوچکی از

آرزوهایش را گل داده ببیند. دیروز باران هم بارید و من به یاد درس لطیف عصر هفت سالگی

پشت پنجره ماندم تا او بیاید آن وقتها می گفتن ,او در باران آمد و من از آن وقت تا وقتی

تو آمدی انتظارت را میکشیدم بی آنکه بدانم گمشده ام کیست؟ و دیروز هرچه نگاه

به پنجره ریختم او نیامد و یا دیوانگیست,ببخش تو نیامدی میدانم قرار نبود تو بیایی

و چه زیبا میشود کسی وقتی بیاید که قرار نیست

 

نوشته شده توسط باران دو شنبه 15 / 11 / 1390برچسب:, (23:40) |
نیاز

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت من در انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمیتوانست من را دوست بدارد من او را دوست داشتم

وقتی او تمام کرد من شروع کردم

وقتی او تمام شد من آغاز شدم

و چه سخت است تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن

 

نوشته شده توسط باران دو شنبه 15 / 11 / 1390برچسب:, (23:40) |
حس عاشق شدن

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

ميدونين  قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟


وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي

يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.


حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش

دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.


مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه

توي فكر و ذهنت قدم مي زنه


به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين

رفته و فقط اون مونده


طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ

ميگي آخه از دروغ متنفره ...


وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي

هميشه تركت مي كنه


ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون

ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...


دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي..

نوشته شده توسط باران دو شنبه 15 / 11 / 1390برچسب:, (23:33) |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد